محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

بابایی تولدت مبارک+اولین ترساندن+عطسه های پارسایی :-))

شیرین عسلم گوش شیطون کر باید به اطلاعت برسونم که داری تبدیل میشی به یه پسر سربراه و حرف گوش کن  البته شیطونیات هنوز سرجاشه ها ... ولی غرغرات کمتر شده دیگه یه بچه ای شدی که نمیشه گفت کوچولوئه سرش نمیشه باور نداری پس گوش کن تا برات تعریف کنم : چندروز پیش داشتم باهات بازی میکردم  میرفتم قایم میشدم تا پیدام میکردی میگفتم پخخخخخخخخخخخ و تو غش میکردی از خنده بعدش دیگه بازی تموم شده بود و منم دیگه داشتم کارامو میکردم که دیدم نیستی  صدات زدم جواب نمیدادی  گفتم خدایا کجا رفته؟ اومدم بیام تو اشپزخونه یه دفعه پریدی جلوم و جیغ کشیدی ومنو میگی یعنی از یه ووروجک یکسال و دوماهه رودست خوردم وتوازینکه تونسته بودی منو بترسون...
29 دی 1392

به خانه برگشتیم+مهمونی ...یلدا...مریضی:(((

زلزله 8ریشتری من حدود ده روزی میشه که برگشتیم خونه اما اینقدر اتفاق پشت سر هم افتاد که دیگه نشد بیام اینجا اولیش اینکه هنوز اومده و نیومده به خونمون عمه زری بابایی اومد خونمون و برای شام نگهشون داشتیم بابای زنعموسامره هم اومده بودن پیششون که یهو اونا روهم گفتیم ولی خب دلمون خوش بود که اومدیم خونمون اما از فردای اون روز بابایی سخت مریض شد بطوریکه 4روز نرفت سرکار و بدنبال اون هم تو مریض شدی منم نمیدونستم مریض داری کنم بچه داری کنم یا خونه داری خلاصه که حسابی خسته شدم شباهم تو تب میکردی بردیمت دکتر برات دارو داد و گفت اگه بعد دوروز دوباره تب کرد بیاریدش تو هم دوروز تبت قطع شد تایه شب پیش از یلدا که دوباره تب کردی ومن این چند شب خواب نداشتم ح...
2 دی 1392
1